شعر در مورد فقر,شعر در مورد فقر و بدبختی,شعر در مورد فقر و ثروت,شعر در مورد فقر کودک,شعر در مورد فقر فرهنگی,شعر در مورد فقر و تنگدستی,شعر در مورد فقر و فحشا,شعر در مورد فقر و گرسنگی,شعر در مورد فقر و نداری,شعر در مورد فقر کودکان,شعر درباره فقر و ثروت,شعری در مورد فقر و ثروت,شعری در باره فقر و ثروت,شعر درباره فقر کودک,شعر درباره فقر فرهنگی,شعر درباره فقر و تنگدستی,شعر درباره فقر و فحشا,شعر درباره فقر و نداری,شعر فقر,شعر فقر شاملو,شعر فقر کودکان,شعر فقر و بدبختی,شعر فقر و گرسنگی,شعر فقرا,شعر فقر کودک,شعر فقر و نداری,شعر فقراء العراق,شعر فقر فرهنگی,شعر در مورد فقر کودکان,شعر برای کودکان فقر,شعر نو کودکان فقر,شعر درمورد فقر و بدبختی,شعر فقر و بدبختی,شعر در مورد فقر و گرسنگی,شعر فقراء,شعر فقرات الظهر,شعر فقرا ولدک یاوطن,شعر راجب فقرا,شعر درباره فقرا,شعر فی فقرات العمود الفقری,علاج شعر فقرات الظهر,شعر على فقراء,شعر در مورد فقر کودک,شعر درباره فقر کودک,شعر نو کودک فقر,شعر درباره فقر و نداری,شعر در مورد فقر و نداری,شعر عن فقراء العراق,شعر على فقراء العراق,شعر عن الفقراء العراق,شعر عراقی للفقراء,شعر شعبی عن فقراء العراق,شعر در مورد فقر فرهنگی,شعر فقر فرهنگ,شعر درباره فقر فرهنگی,شعر درباره فقر,شعر درباره فقرا,شعر درباره فقر و ثروت,شعر درباره فقر فرهنگی,شعر درباره فقر و نداری,شعر درباره فقر و فحشا,شعر درباره فقر و تنگدستی,شعر در مورد فقر کودک,شعری درباره فقر,شعری درباره فقرا,شعر در مورد فقرا,شعر درباره کمک به فقرا,شعر درباره ی فقرا,شعری در باره فقر و ثروت,شعری در مورد فقر و ثروت,شعر در مورد فقر فرهنگی,شعر در مورد فقر و نداری,شعر در مورد فقر و فحشا,شعر در مورد فقر و تنگدستی,شعر در مورد فقر کودکان,شعر درباره فقر کودک,شعر کوتاه درباره فقر,شعر نو درباره فقر,شعر طنز درباره فقر,شعرهای درباره فقر
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد فقر برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایه جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحر کلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرک گوید نیست این سوداست بس
هرک در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بوده آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی
مینیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شوند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بو
او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
چقد طول میکشه تا این فقر تموم شه بابا؟
چهل روز پسرم
یعنی بعد چهل روز پولدار میشیم بابا؟
نه پسرم نه … بهش عادت می کنیم…
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست..
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست
بر سر کوی قناعت حجرهای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تنست
گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست
ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
خانه های آن کسانی می خورد در بیشتر
که به سائل می دهند از هر چه بهتر، بیشتر …
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشت
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا
پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن
ﻅﺮﻑ ﻏﺬﺍی ﻧﺬﺭی ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ…
ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ: ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺎﺩی ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻩ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ
ﺣﺘﻤﺎً ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻴﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺰﺭگ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺎﻭﺩ، ﺑﺮﺍی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﺍی ﻧﺎﻥ
ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﺘﻴﻢ، ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﯽ
ﯾﮏ ﻣﺤﻞ ﺭﺍ ﻧﺬﺭی ﻣﯽ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺣﻮﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺯﻭﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ
ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﺳﺪ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ…
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
درمکه که رفتم، خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به
نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود…درمکه دیدم خدا چند سالیست
که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند…
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست…
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید…
غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود.
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی
را طی کنم تا به خانه خویش برگردم…
و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا
در کمک به مردم جستجو کنم …
آری شاد کردن دل مردم همانا
برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.
مرحوم حسین پناهی
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی…
نه عزیز من!
همه شبیه هم نیستند!
برف برای خیلی ها…
نه زیباست…
و نه رمانتیک!
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
پی طاعت و زیارت به نجف مقیم گشتن
به مضاجع و مراقد سفر دراز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن
من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان لقمه نان شکر میکند،
ما ناشکریم، شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند
من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،
ما وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند
من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،
ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند
من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،
ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها کتاب ندارند…
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
در این دیده در آیید و ببینید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجویید
مجویید زمین را و مپویید سما را
گدایان در فقر و فناییم و گرفتیم
به پاداش سر و افسر سلطان بقا را
بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خداییم و به هر درد دوائیم
به جایی که بود درد فرستیم دوا را
مبندید در مرگ و ز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
حجاب رخ مقصود من و ما شمایید
شمایید مبینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
در این خانه بیایید و ببینید صفا را
مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد
به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم…
حسین پناهی
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشهای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچههای یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصههای تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعلههای خشم که در هر نگاه تست
میرسد ته مانده ی بشقاب ها
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد / هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها / می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ / نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها
تو سرو سبزی و سرت تا ابد بالاست
نه موریانه و آتش حریف ریشه ی ماست
اگرچه زخم تبر نقش قامت ماست
خود این نشانه ی آزادگی و عزت ماست
دیدم تو را کنار خیابان که خستهای
در انتظار دست ترحم نشستهای
دیدم به زیر چادر خود آب میشوی
وقتی اسیر خسته مرداب میشوی
مرداب فقرِ حاشیه از مرگ بدتر است
این یک تراژدیست غم از جنس دیگر است
شیطان بریده نان شبت را نشسته است
گویا به روی غمت چشم بسته است
مدیون دست خالی سردت نمیشوم
مجذوب چشم خیره عادت نمیشوم
مغرور از کنار تو هی رد نمیشوم
مانند گرگ گله منم بد نمیشوم
احساس میکنم که وجودم شکسته است
در چارچوب قاب دلم غم نشسته است…
دیشب گرسنه بود ، دختری که مُرد
چه آسان به خاک پس دادیمش
و همسایه اش زیارتش قبول….
دیشب از سفر رسید ،
مکه رفته بود!
من تو را میبینم
استخوانی و پوست
به گدایی رفتهای
بر در دشمن و دوست
من تو را میبینم
تشنه لب در باران
آنکه نان میدهدت
نان تو در کف اوست
خاک تو سفره تو
سفره تو از کیست
سفره دنیا پر
سفره تو خالیست
همه جا منتظرند
همه کس میپرسد
ناجی شرق کجاست
آنکه جنس خود ماست
ناجی شرق تویی
ناجی شرق منم
من که با دیدن تو
همه جا میشکنم…
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه گرفتـن
هـمـه سالــه از پـی حـج، سفــر حجـاز کـردن
ز مدینــه تا بـه کعبــه، سـر و پـا بـرهنــه رفتـن
دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن
شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن
ز وجــود بـی نیــازش، طلـب نیـــاز کــردن
به مساجـد و معابـد ، همه اعتکاف کردن
ز ملاهـی و مناهی، همـه احتـراز کردن
به خدا قسم که کس را ، ثمر آنقدر نبخشد
که به روی مستمندی ، در بسته باز کردن…
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند..
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
جسارت میخواهد…
نزدیک شدن به افکار دختری که
روزها مردانه با زندگی میجنگد!
اما…
شب ها بالشتش از
هق هق های دخترانه خیس است
زیر خط فقر تو نان و پنیری خوردهای؟
کودکت را دست خالی سوی دکتر بردهای؟
زیر خط فقر در سرما شبی خوابیدهای؟
دست پینه بسته یک کارگر را دیدهای؟
زیر خط فقر از درماندگی خندیدهای؟
با شکست عزت نفست، مدام جنگیدهای؟
زیر خط فقر در سطل زباله گشتهای؟
با خجالت و نداری سوی خانه رفتهای؟
زیر خط فقر رخت کهنهای پوشیدهای؟
جای خوابی بهتر از زاغه تو پیدا کردهای؟
زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟
زیر دست قلدرانت زندگی را باختی؟
چشم امید ز یاری خلایق بستهای؟
حس نمودی از تضاد طبقاتی خستهای؟
زیر خط فقر از پل خودکشی تو کردهای؟
زیر دست کارفرما حس نمودی بَردهای؟…
چه خبر داری تو از احوال بچههای کار
کودکی که جای تحصیل میبرد هر سوی بار
زیر خط فقر حسرت میخورند این بچهها
نه غذایی و نه آبی و نه خوابی است ای خدا!…
زیر خط فقر هر شب یکنفر باید گریست
ای خدا این همه نعمت های تو از آن کیست؟
آن کسی که پول را پارو کند در خانهاش؟
یا کسی که درد را یک دو کند در زاغهاش؟
زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان
هی اضافه میشود جمعیت محتاج نان
زیر خط فقر امشب یکنفر جان میدهد
زندگی نکبتش را سوت پایان میزند
دوچرخه دیده بودم …
سه چرخه هم دیدم …
چهار چرخه هم دیدم …
اما هیچ وقت نمیدانستم که یک چرخه هم وجود دارد!!!
به چشمای معصومش دقت کردی؟
می ترسه همون یه چرخه رو هم ازش بگیرن.
گاهی وقت ها باید دردت بیاید تا بفهمی درد چیست
دست اگر بدهد قرصه نانی
اندرین فاقه میرهد جانی
زود شد مأیوس، لیک بیچاره
شد امید از دل، زود آواره
جای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروض
فرض هر چیزی بی شک آسانست
فرض بس دشوار، فرض یک نانست
اشتها زین فرض هر دم افزاید
نیست نان، با چه چاره بنماید
آن دهان باز، تا که بدبختیست
فرض هم سختی ست
دور کرد از ذهن فرض نان را هم
روی گهواره سر نهاد آندم
گشت این حالت هم بر او دشوار
راه کی مییافت غفلت اندر کار؟
تا دهان بازست، تا شکم خالیست
وقت بد حالیست
خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است…
امروز وسط خیابانی شلوغ از بیتفاوتی
کودک فقری از سیری گرسنگی
بیحال بر زمین افتاد و
چین دیگری
بر پیشانی پیر شده من
زود لنگر انداخت
نگاه کن پیادهرو کنار آن میدان قشنگ
اون گوشهاش عکس یک ناله پیداست و
گوش کن به صدای پایین شهر
رنج آواز میخواند و فقر
چون دیوانهای خندان
سوار شده بر اسب چوبی
تمام کوچهها را یورتمه میتازد…
” شرم ” میکنم وزن سیری ام را با ترازوی گرسنه ای بکشم
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
رئیس میگفت در کشورمان فقیر نداریم
کارتنی بیاورید تا بخوابم
میخواهم خواب ببینم که راست میگوید…
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
برای لقمهای نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی مرحبا
در چار سوی فقر درآ تا ز راه ذوق
همت زآستانه فقر است ملک جوی
لذت فقر از حریم شاه نتوان یافتن
یوسف دل در بن این چاه نتوان یافتن
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگردان
مرا ببخش که میخواهمت ولی با فقر
مرا ببخش که میبوسمت ولی با درد
اصلا از فرط فقر و بیکاری
میشوم شاعری خیابانی
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا
او هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد…
ما در صف گدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از
مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم…
ودیعهای ست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکت
دمی که میخندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را به خویش میبندی
تو عطر بوسه فقری، به دستهای مناعت
ما هم به سهم خویش
افسانهای بر این همه افزودیم
ما، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر، سر به فلک سودیم…
من فکر میکنم مد
همیشه دلش برای فقر سوخته
به ویترینها نگاه کنی میفهمی
لباسها
طوری پاره پورهاند
که هیچ فقیری
احساس نداری نکند
و نفهمیم که دارد که ندارد
یا همین عینک دودی
هم به کار پوشاندن گریه و اشک میآید
هم به چشمهای کبود میماند
ثروتمندترین آدم جهان هم که باشم
فرقی نمیکند
وقتی تو را ندارم
زیر خط فقر هستم
عزیز دلم!
منتظر آن دمم که نگاهم کنی،
و ثانیهها به احترام نگاهت بایستند لااقل
و سالِ دل تحویل شود
و مردمان بخندند
و کودکان معصوم فقر لباس عافیت بپوشند
و ناجوانمرد از شرم بمیرد
از مرگ نترسید
از این بترسید که وقتی زنده اید
چیزی درون شما بمیرد به نام “انسانیت”
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمههای خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصهها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره پری دریایی را ساختهاند
از پسرک فقیر پرسیدند :
تا بحال دروغ گفته ای ؟ پسرک گفت :
دروغ هایم زمانی شروع شد که :
موضوع انشایم این بود:
چند کبوتر نو پرواز
فارغ از طوفان ناملایمات
بر خوان فقر میرقصند…
خوشبختی هایم را با عجله در سرنوشتم نوشته بودند
بد خط بود
روزگار نتوانست آن ها را بخواند
نیازمندی داغ دردی بر پیشانی فقر است
نیازمندی تنها لباس قامت آن التفات میانسال نیست
ما در مقام رفع آن به چه پایه در رقصیم؟
فارغ از سقف دیدها و نظرها…
خوشبختی هایم را با عجله در سرنوشتم نوشته بودند
بد خط بود
روزگار نتوانست آن ها را بخواند
سپید چشمان
در ظلمت تجاوز و ظلماند
نور از صفات صاحب نور است
که رنگ و پوست ندارد
که جان و جوهر هستی است
این صاحبان پوست
در فقر و فاقه بیمغزی
دلهایشان
رنگ کبودی گرفته است
کاش دستانم آن قدر بزرگ بود
که می توانستم چرخ و فلک دنیا را به کام تو بچرخانم